چند شعر از و با ياد ِ هميشۀ شايان حامدى

چند شعر از و با يادِ‌ هميشۀ شايان حامدي كه از سايه برنگشت ـ كه با كله رفت تو سياهيِ‌ سايه‌ها و پريِ‌ فريب ـ شعر گفتن در خلوتِ هيولا در سايه‌هايِ عذاب دستش را به لرز انداخت ـ بعد هم رعشه‌هاي مغز ـ بعد ديد دنيا دارد همه‌ش ميلرزد پيش چشمش و ديد سايه تمام نميشود و خواست آرام شود ـ‌ داد زد ـ‌ خيلي داد زد ـ با مشت كوفت تو ديوار ـ ‌دستش شكست ـ آرامشِ آن ريگهاي رنگيِ ريز ولي حاصلشان رعشه بود جايِ آرامش ـ تنها گيرش آورده بود پري گيجش كرده بود پري ـ و او باز ميگفت پَريست ـ گفتيم شايان! گفت خودِ خودشه پريِ خودمه ـ نبود ـ‌ فهميد ـ برگشت ـ‌ دير ولي فهميد ـ نيمه‌شب با چمدان سرخش ميامد با اسمِ‌ اعظمِ لرز ـ و يك شمالي راه گم كرده هم بود اين وسط كه شب ميرفت با يك پيچ‌گوشتي و آچار قلك تلفنهاي عمومي را ميشكست و پل نيومن لوكِ‌خوش دست جمع بود و تا شايان را ديد گفت برات ميخوام فردا يك كيف بخرم با اينا و سكه‌ها را ريخت سرش و گفت ما رو كه به عروسيت نبردي و سكه ها را ميريخت و شايان چشمش پر از سكه بود كه ميريخت روي موكت پاره پوره ايستاده بود همينجور ايستاده بود انگار كه باد را از دور بنگري كه گير كرده لايِ بيد ـ بزن! و رعشۀ دستش مثلِ‌ شعري خراب ميلرزيد ـ بزن برام بزن اينجا ـ بزن به اينجام ـ ‌اينجايِ دردم همينجا هاست اينجا بزن اينجا دردم اينجاست بزن اينجا لعنتي اينجا اينجا اينجا اي‌ن جا ا ي ن ج ـ و ميرفت نرم ميافتاد توي غارِ خواب ميخوابيد و خوابيد و خوابيد و همين است ـ و همين بود ـ و همينها بود آيت و حكايتِ شاعر ِ نسلِ نيمه شبِ ميدانِ انقلابِ جوب و موش وكوچۀ پوسته‌هاي كاغذيِ خالي و پسكوچه‌هايِ پوسته‌هاي مچاله و خالي شيشه‌هاي خالي ـ‌ نگاههاي خالي كه داشتيم مرهم به جايِ‌ دردِ همديگر ميزديم ـ همديگر راميزديم ـ مجتبي براي پرويز پرويز برا مجيد مجيد برا عنايت عنايت برا كورش كورش برا شايان كجاست بچه‌ها؟ سي و دو سالگي توي كومه‌اي در فرحزاد تمام كرد شايان ـ توي خواب ـ تويِ تنهايي با كله‌اي پيچيده در كلافِ اِتِر سرش بر ‌چمدانِ سرخ از خواب ديگر برنگشت

سويي نيست
سويي نيست
سويي كه من باشم و خودم

سويي كه هيچ برگ نلرزد
انگار هيچ مرغ نرفته

سويي كه من باشم
نيست.

پري ساكن
ليوان شيشه‌اي
ـ پري ساكن ـ
درياي كوچكي دارد
با خورشيدي
كه شبانگاه
ميتابد از حبابي ساده
ميلرزم آن‌كه پنجره بگشايم
بيرون
نقاش بي‌حوصله
شيشه‌اي از رنگ تيره را
بر دستكار خويش
وارونه ميكند
و اضطراب
آسيمه از كنار خانه ميگذرد
لب بر لبان پري
آرامش هزار اقيانوس را
مي‌يابم.

غير مرگ
آب رويِ دستهاي سايه آب ميشود
سايه گم شده‌ست
روي سايه
روي آب
طرح اضطراب ميكشد نسيم
مرگ زنده ميشود
و هيچ نيست
غير مرگ

بي‌سايه
دشت را
چون كودك
واميگذارم
بي‌سايه ميايم
تنها
به زير سقف دود
پرياني
در شيشه‌هاي عطر
پرياني
چسبيده به تورِ جامه‌ها
آنجا
چون خاطرۀ گيجي
به ياد ميايد
دلم ميگيرد
گويي شقايقي وحشي
گلبرگهايش را
ميان دلم وا كرده.

رفتن از اينجا
رفتن از اينجا به دشت
پاي دلي ميخواهد كه نداريم
خاطر اين ابرها مكدر است
بهتر شايد باشد كه بمانم
زير همين سقف كه ويران شوم
من كه همۀ خانه را به عطر گل كاغذي آلوده‌ام
بهتر شايد باشد تا بودنم را هم
گوشۀ اين تاقچه بگذارم
بوي كافور مگرآدم نفريني را از آغاز دنبال نمي‌كرد

انگار ماه ميتابد
به سطر اول انگار ماه ميتابد
به سطر دوم بهتر
كه چشمۀ آبي
به سطر سوم اما نسيم ميايد
دوايري گويا بر آب ميلرزند
و دست ميلرزد
غروب بود
جهان به پهلوي ديگر خود غلتيده بود
درخت دارد ميميرد
و سايه جان ميگيرد
چنانكه سنگي در آب بيندازي
و سنگ بميرد
ولي دواير لرزاني بر آب زنده شوند
و آب ميلرزد
و دست ميلرزد
به سطر اول انگار ماه ميتابد

 

چند شعر از اكتاويو پاز ــ فارسى از ادوين وارطانى


هماهنگى

بالا آب
بيشه در پايين
بر راههاى ِ باد

آرامش ِ چاهها
سطلْ سياه آبْ صريح

آب تا درخت پايين ميايد
آسمان بالا ميرود تا لبها

اينجا

گامهايم در اين كوچه
طنين مياندازند
در كوچه‌اى ديگر
جايى كه
صداى ِگامهايم را ميشنوم
كه از اين كوچه ميگذرند
جايى ِكه
تنها مه واقعيست

سحرگاه

دستهاى ِ سرد
شتابان
يك‌ به يك برميدارند
زخم‌بندهاى ِ سايه را

چشمانم را باز ميكنم
هنوز زنده
در مركز ِ زخمي تروتازه

جوانى

سپيدتر
جهش موج
هر ساعت
سبزتر
هر روز
جوانتر
مرگ

Powered by Blogger